کد مطلب:29781 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:98
امام علیه السلام گفت:«زن جعفر - كه بعدها امیر مؤمنان، وی را به همسری گرفت - در این جا نشسته بود و پسرانش از جعفر، همراهش بودند. زن گریست. پسرانش گفتند:برای چه گریه می كنی، مادر؟ گفت:برای امیر مؤمنان. گفتند:برای امیر مؤمنانْ گریه می كنی و برای پدر ما گریه نمی كنی؟! گفت:این، از آن گونه [ گریه ها ]نیست؛ بلكه به یاد حدیثی افتادم كه امیر مؤمنان، آن را در این جا به من گفت و همین مرا به گریه انداخته است. گفتند:آن حدیث چیست؟ گفت:من و امیر مؤمنان در این مسجد بودیم كه او به من گفت:این سكّو را می بینی؟ گفتم:آری. [ امیر مؤمنان] گفت:من و پیامبر خدا در این جا نشسته بودیم كه پیامبرصلی الله علیه وآله سرش را در دامن من گذاشت. آن گاه، چُرتش برد و كم كم خوابش عمیق شد. وقت نماز عصر رسید. دلم نیامد سرش را از روی دامنم بردارم و او را اذیت كنم، تا آن كه وقت گذشت و نماز عصر من فوت شد. سپس پیامبر خدا بیدار شد و فرمود:"ای علی! نماز خوانده ای؟". گفتم:نه. فرمود:"چرا؟". گفتم:دوست نداشتم تو را اذیّت كنم. پیامبر خدا برخاست و رو به قبله ایستاد و دو دستش را بلند كرد و گفت:"خداوندا! خورشید را به وقت قبلی آن برگردان تا علی نماز بخواند". خورشید به وقت نماز برگشت تا آن كه من نماز خواندم. آن گاه، چون ستاره ای غروب كرد».[2].
5832. الكافی - به نقل از عمّار بن موسی -:من و امام صادق علیه السلام وارد مسجد فضیخ[1] شدیم. امام علیه السلام گفت:«ای عمّار! این سكّو را می بینی؟». گفتم:آری.